شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم
تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش
کمان ِابرو و قد بلندش


بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من


ز بس هرشب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام


برای دیدنش بی تاب بودم
زفکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره ی آن نور دیده


به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت
هراسان بود او از دیدنم سخت


خلاصه راضی اش کردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود


چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
توگویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا
بدیدم زشت رویی بود آنجا


ندیدم من اثر از قد رعنا
کمان ِابرو و چشم فریبا

مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من


ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست


به خود لعنت فرستادم که دیگر
نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به �نیما�
به شعر آورد او هم آنچه بشنید


که تا گیرند از آن درس عبرت
سرانجامی ندارد قصّه ی چت