×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ردپاي آب

× در مهربانی همچون باران باش که در ترنمش علف هرز و گل سرخ یکی است. / ساده از کسی نگذر شاید این آخرین باری باشه که لایق دوست داشتنی.... / هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود چیزی یاد نگرفتم / نمیدانم چرا اینگونه هست وقتی نگاه عاشق کسی به توست میبینی اما دلت بسته به مهر دیگریست بی اعتنا میگذری و عاشقانه به کسی مینگری که دلش پیش دیگریست / چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچوقت فکر آمدن نیست / گرمترین بوسه هایت را نصیب کسی کن که در سردترین لحظه ها به ‏یاد توست
×

آدرس وبلاگ من

nieisham.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/niive

عشق نافرجام

با یکی دست لرزان فکندم

بسته نامه ها را به پایش

تا بدست خود آن را بسوزد

شمعی افروختم از برایش

خشمگین در کنارش نشستم

او چو پرخاش و بیتابی ام دید

لب فرو بست و آن بسته برداشت

با شتابی فراوان گشودش

چون زبیتابی من خبر داشت

نامه ها را روی زمین ریخت

دید چون آن همه سردی از من

تیره شد روی تابنده او

شد نگاهش پر از پرسش و بیم

بر لبش خشک شد خنده او

اشکی افتاد و آن خنده را شست

اشک ریزان زهر نامه میخواند

جمله ای چند و میسوخت آنرا

من بر او چون پلنگی غضبناک

دوخته چشم آتشفشان را

با نگاهی پر از خشم و کینه

چشمش از اشک لبریز می شد

لیکن از گریه پرهیز میکرد

گاهی از خواندن نامه خویش

خنده ای حسرت آمیز میکرد

درد می ریخت از خنده او

شعله ور شد همه نامه هایش

من بر آن شعله ها گشته خیره

می گذشت از سر دردناکم

فکرهایی غم انگیز و تیره

عشق من بود اینها که می سوخت

سوخت چون آخرین نامه ، گردید

خیره چشمش بخاکستر او

تکیه بر دست خود داد سر را

بسته شد چشم افسونگر او

قطره اشکی ز مژگانش آویخت

طاقتم چون سر آمد گرفتم

باده ای تلخ چون زندگانی

تا بنوشم بناکامی دل

یا به بدرود عشق و جوانی

اشک و خون بود در شیشه من

چون تهی گشت جام من از می

سر نهادم بپایش زمستی

در پناه می آسوده گشتم

از همه ماجراهای هستی

ساعتی مست و مدهوش ماندم

چون بخویش آمدم دیدم او نیست

من پریشان و تنها و رنجور

خستگی بود و تنهایی و درد

مرغ شب ناله میکرد از دور

شمع ، غمناک و آهسته میسوخت

شعله ای بود باقی از آن شمع

زرد چون آخرین نور خورشید

پشت آن شعله زرد و لرزان

چشم گریان او می درخشید

محو شد چون بسویش دویدم

گِرد آن شعله خاکستری سرد

مانده باقی از آن نامه ها بود

نامه هایی که نزد من از او

آخرین یادگار وفا بود

یادگاری که بر باد دادم

زآن همه نامه ی رفته بر باد

پاره کوچکی بر زمین بود

روی آن پاره این جمله خواندم

جان شیرین وفایت همین بود؟!

لحظه دیگر او نیز میسوخت ...

چهارشنبه 27 مهر 1390 - 1:36:59 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


امشب به تو ميگويم


انتظار


همدل و همزبان


بهترينم


گل آفتابگردان


بدان و بمان


روزجمعه


باتوسخن ميگويم


دوباره


يكي هست


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

313827 بازدید

112 بازدید امروز

109 بازدید دیروز

295 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements