طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد د مان
همه تقصیر من است؛ این روخودم می دانم ؛
که نکردم فکری ؛
که تأمل ننمودم روزی ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت, به بازی؛ به فراغت؛ به نشاط فارغ ازنیک وبد ومرگ حیات
همه گفتند: هنوز تا بچّه است بگذارید بخندد شادان
که پس ازاین دگرش فرصت خندیدن نیست. با یدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ وکه پس از این زچه رونتوان خند یدن
همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن ؛سرهر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ پس ازاین زچه رو با یدم نالیدن ؟
کس مرا هیچ نگفت زندگی چیست چرا می آییم
بعد از این چند صباح به کجا خواهیم رفت
به چسان خواهیم رفت ؛با کدامین توشه ؛ به سفر خوا هیم رفت
من نپرسیدم هیچ وکس مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت؛به بازی ؛به فراغت؛ به نشاط
فارغ ازنیک وبد ومرگ وحیات ؛ لیک گفتندهمه که جوانست هنوز
بگذارید جوانی بکند بهره از عمربرد کامروائی بکند.
بگذارید که خوش باشدومست بعد ازاین اورا عمری هست.
یک نفر بانگ برآورد ؛که اوازهم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد که چوفردا بشود فکرفردا بکند
سومّی گفت همانگونه که دیروزش رفت ؛بگذرد امروزش همچنین فردایش
من نپرسیدم هیچ کس مراهیچ نگفت:
بعد ازآن باز نفهمیدم که چه سان دی بگذشت.
همه قدرت ونیروی عظیم به چه ره مصرف گشت.
نه تفکّر؛ نه تعمّق ونه اندیشه دمی ؛عمر بگذشت به بیهودگی وبی ثمری
چه توانی گفت: که زکف دادم مفت
من نپرسیدم وکس مرا هیچ نگفت :
قدرت عهد شباب میتوانست مراتابه خداپیش برد.
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودند.
عمرشان طی می گشت؛بیخود و بیهوده ومرا می گفتند همچو آنها باشم.
همچو آنها دائم فکر خوردن باشم فکرگشتن باشم
فکرامرا معاش فکرثروت باشم ؛فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت زندگی ثروت نیست؛زندگی داشتن همسر نیست.
زندگانی کردن ؛فکر خود وغافل زجهان بودن نیست.
من نپرسیدم هیچ وکس مراهیچ نگفت :
ای صد افسوسi که چون عمر گذشت معنیش فهمیدم
حال می پندارم هدف اززیستن این است رفیق
من شدم خلق که باغزمی جزم ؛پای ازبند هواها گسلم
گام در راه حقایق بنهم .
با دلی آسوده فارغ ازشهوت آز وحسد و کینته وبخل مملوازعشق وجوانمردی وزهد
در ره کشف حقایق کوشم زره جنگ برای بدوناحق پوشم
شربت جرأت وامید وشهادت نوشم ره حق پویم حق گویم پس حق جویم
آنچه آموخته ام بردگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم وباشعله خویش ره نمایم به همه گرچه خود سراپا سوزم؛
من شدم خلق که مثمر باشم؛ نه چنین زائد وبی جوش وخروش ؛عمر برباد به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمرگذشت معنیش فهمیدم؛ کاین سه روز ازعمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل ؛نوجوانی غافل ؛وقت پیری باطل
به زبانی دیگر کودکی درغفلت؛ نوجوانی شهوت؛ درکهولت حسرت
سلام قشنگ بود نوشته هاتون موفق خوشبخت باشید
313817 بازدید
102 بازدید امروز
109 بازدید دیروز
285 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian